مرسانامرسانا، تا این لحظه: 3 سال و 7 ماه و 1 روز سن داره

پرنسس زندگی ما ...

گر خوبم‌گر بدم ملالی نیست چون تو را دارم

روز موعود

1399/7/25 20:15
نویسنده : مامان خانومی
232 بازدید
اشتراک گذاری


روز ۲۴ مهر ۹۹
صبح از خواب بیدار شدم
شب قبل خیلی بد خواب بودم اصلا خوب نخوابیدم ساعت ۵ بیدار شدم دیگه نخوابیدم ارایش کردم
بعد حاضر شدن همه لوازم رو دم در آماده کردم یاسین و محسن رو بیدار کردم حاضر شدند همراه مامان به سمت بیمارستان تندیس به راه افتادیم
وقتی رسیدیم خیلی شلوغ بود و ما بیرون نشستیم تا محسن کارهای پذیرش رو انجام بده و نوبتش بشه اما هوا سرد بود رفتیم داخل کافی شاپ بیمارستان برای یاسین نسکافه و کروسان خریدم صبحانه نخورده بود
وقتی خوراکی اش تموم شد در حالی که گوشی من دستش بود محسن اومد بهم گفت سریع بیا منتظره منم رفتم دیدم به دستم دستبند بستن و سوار آسانسور کردن رفتیم بلوک زایمان اونجا همسرم بیرون موند من رفتم داخل مدارکم رو دادم بهم یه اتاق دادن کوچیک بود تو بلوک زایمان تخت داشت
لباس اتاق عمل پوشیدم یه سری سوالات رو جواب دادم حدودا ساعت ۸ بود
بعدش سرم وصل کردن و نوار قلب جنین رو گرفتن و گفتن منتظر باشم
حدودا ساعت ۹.۵ نسیم اومد و باهام احوال پرسی کرد گفتم خداحافظی رو هم میخوام‌بگیره
گفت اون یکی مریض میرزنده ول زودتر اومده
و اول با اون‌میره
گفتم نمیدونم شوهرم پشت در بلوک زایمان هست یا رفته پایین
گوشی اش رو داد تا زنگ‌بزنم‌به همسرم که فهمیدم هست گفتم اگه میتونه پسرم رو بیاره برای فیلم که گفت پایین خیلی شلوغه و اصلا نمیزارن
مریض اول رو ساعت ده بردن و نسیم اومد ازم خداحافظی کرد گفت موقع رفتن به اتاق عمل بهش زنگ‌بزنم که بیاد جلو در فیلم و عکس خداحافظی رو بگیره
ساعت ۱۰.۵ شد و خبری از این نشد که من برم
یه خانوم مهربونی اونجا بود اومد گفت خیلی خسته شدی؟ انگار بین دو تا عمل خانوم میرزنده دل فاصله گذاشته الان دیگه نوبتش میشه
ساعت ۱۱ اینطورا حدودا رفتم رو ویلچر و راه افتادیم سمت اتاق های عمل به نسیم زنگ زدیم و اطلاع دادیم جلوی در هم‌اون‌خانوم مهربون نسیم رو صدا کرد اومد از ما فیلم و عکس رو گرفت بعد چند تا پرستار اقا و خانم بودن گفتن برم رو تخت بخوابم رفتم خوابیدم سریع گفتن آرومتر یه وقت‌نیافتی 😆
لباسم گیر کرد زیرم‌خواستم‌در بیارم گفتن عه نمیخوادمیافتی
خلاصه بردنم یکی از اتاق های عمل رفتم‌رو تخت عمل
کمک جراح و پرستار اتاق عمل که اقا بودن باهام حال و احوال کردن گفتن مامان‌جوون
بعد ازم سوال پرسیدم زایمان‌چندمه و اولی چی بوده و چرا سزارین‌شدم
رو تخت خوابیدم آماده ام کردن دکترم هم‌اومد و سلام کردم بهش پرسید ایم کوچولو چیه
گفتم مرسانا سادات گفت ااااووووع
گفته‌بود دیگه سیده
بعد تزریق بی حسی رو انجام میخواستن بدن نسیم از انگشت ها و خودم‌فیلم‌و عکس گرفت من‌سر پسرم برای آرامش داشتن و شل بودن عضلات پشتم. شکمم رو بغل کردم و به بچه ام و دیدنش فکر کردم
که بچه های اتاق عمل گفتن چه شکمش رو بغل کرده گرفته در نره و خندیدن
بی حسی رو زدن و گفتن سریع دراز بکش
گان را بالا گرفتن پاهام رو باز کردن سوند زدن
میدونم یکی از اقا ها زد ولی جوری بود نمیخواستن‌من بفهمم اقا زده و کلا صورت تو صورت نبودم که زد
بعد هی پاهام بی حس تر شد
دکتر گفت بی حسی هی بیشتر میشه
گفتم هنوز میتونم تکون بدم

گفت بیار بالا اوردم ولی با لرزش گفت خوبه داره بی حس میشه
بهش گفتم اگه میشه من بیهوش نشم سر پسرم بهم نشون ندادن بیهوش شدم گفت حتما اذیت کردی بیهوش کردن ... گفتم بهم گفتن نشون میدن بعد بیهوش شدکخ دکتر میرزنده دل گفت در حقش نامردی کردن
گفتن اره واقعا
بعد گفتن الان اینو نشون میدیم ناراحت نباش
دیگه سریع همه کارهارو کردن و کم کم شروع کردن
هیچی حس نمیکردم
ماسک اکسیژن گذاشتن
بعد هی ازم میپرسیدن خوبی؟
تعجب کردم
ولی یه حالی داشتم یه جوری بودم طپش قلب داشتم بعد یه فشار هایی حس کردم کمک بیهوشی گفت برای خارج کردن بچه است نگران نباش
صداهارو میشنیدم میگفتن با کیسه اب در بیاریم دکتر گفت کیسه اش خیلی نازکه
بعد صدای گریه ملایم اومد کمک جراح از بالای پرده نگاه کرد
گفت وای چه خوشگله
صداها میومد که میگفتن چه نازه
گفتم کامل به دنیا اومد کمک بیهوشی گفت نه سرش فقط بیرونه
گفتم همه میوه هارو خوردم تو بارداری
بعد صدای نق نق اومد دیدم بردنش سمت راستم مثل گچ دست و پاهاش سفید بود بهم نشونش دادن
بعد دستبند هاش رو بستن و پاهاش رو مهر کردن
اخر آورد چسبوند بهم بغض کردم یاد پسرم افتادم که این حس رو ازم محروم‌کردن اشک هام میریخت بی اختیار بوسش کردم چشمام رو بستم
خیلی اروم‌بود
بردنش کنار اشک میریختم هق هق کردم
نسیم سرم رو گرفت گفت گریه نکن سر درد میشی ها
گفت منم گریه میکنم ها
بغص کرده بود
بعد دکتر میرزنده دل شروع کرد شعر خوندن
شنیدم یکی گفت این آهنگ‌ها عوض کنید حس گریه میده بهنام بانی بزارید
خلاصه آهنگ قر دار گذاشتن
مرسانا هم دست و پا میزد
نسیم‌گفت ببین داره میرقصه
نسیم ازش استوری گرفت برای دکتر
یه کم‌بعد بچه رو بردن دکتر هم رفت به پدرش نشون بدن
کمک جراح کارهای آخر رو کرد
و کلا سزارین تموم شد منتقل ام‌کردن و رفتم‌ریکاوری
توی ریکاوری خیلی معطل شدم و بی حسی رفت چون مسکن هم نداده بودن درد وحشتناک شروع شد ماما اومد ماساژ داد و درد شدیدی گرفت اشکم میریخت
چند بار گفتم من درد دارم‌گفتن میری بخش مسکن‌میدن
ولی خبری از رفتن نبود
ساعت نداشتم
گوله گوله اشک ریختم دوباره ماما اومد گفت خون تو رحم مونده درد داری بازم ماساژ داد گفت‌م تو رو خدا نکن
گفت بهتر میشی تحمل کن
فشار داد آی آی کردم گریه میکردم بعد فشار بهتر شدم
بالاخره مسکن‌زدن بهم ولی کم درد هام‌رو تسکین داد
خیلی طول کشید هنوز مریض قبل من رو نبرده بودن
پرستارها حرف میزدن
گفتن همراه ها شاکی شدن چرا سزارین ها رو نمی‌برند بخش
نفر قبلی من رو بردن یه مقدار بعد گفتم منو کی میبرین

گفتن الان می‌بریم
کم‌کم‌تختم رو بردن‌دم‌در اونجام نگهم داشتن پرسیدم ساعت چنده گفتن ۴.۵
یواش یواش دیگه اومدن منو بردن سمت خروج برم بخش میخواستن تختم رو عوض کنن با التماس گفتم اگه میشه اروم بی حسی ام رفته خیلی درد دارم
گفتن باشه
جا به جا کردن یه کم درد اومد فقط
هلم دادن بیرون در اتاق عمل محسن رو دیدم گفت خیلی اذیتی درد داری ؟ زدم زیر گریه
گفت اروم‌باش رفتیم آسانسور و رفتیم و بخش اتاق سه تخته بود
پسرم اومد بالا دیدمش دلم میخواست بغلش کنم زار بزنم
درد داشتم اصلا حالم خوب نبود
محسن یه کم ارومم کرد و بعد با یاسین رفتند
یه مقدار طول کشید و مرسانا رو اوردن
دختر قشنگم رو بغل کردم و بهش اروم شیر دادم
خیلی حس خوبی بود
سر پرستار اومد برای چک گفت رحمت رو ببینم گفتم میخوای فشار بدی؟ گفت یه کم گفتم نه تو رو خدا
گفت اگه نزاری باید رضایت نامه بدی
بعد اجازه دادم یه کم فشار داد و گفت رحم جمع شده خیالم راحت شد دیگه فشار نمیدیم راحت باش
گفت گوشی دستت نگیر سرم‌برمیگرده و دعوام کرد

درسته درد داشتم اما کم کم بهتر شدم همین که دخترم کنارم بود عالی بود و هر چیزی رو تحمل میکردم


پسندها (2)

نظرات (1)


26 مهر 99 14:39
قدم نو رسیده مبارک